...........وگر نه Ù…ÛŒ خواستم Ù†ØµÛŒØØªØªØ§Ù† کنم!
هزار سال پیش پیرمردی می خواست بمیرد.وقت مرگ تازه هزار سالش بوده
معمولا وقت مرگ پدران , پسران را جمع می کنند و چیزهایی می گویند:
بدهی ها, بستان ها, رازقی ها,شمعدانی ها ,روزه ها, نمازها,قبرستانها
شب جمعه ها,آبجی ها , سکه ها ,قران ها, سماورها, گوس�ندها و اگرداشته باشند سری,
رازی , گنجی , چیزی.
پیرمرد ده تا پسر داشته از زنبور بزرگتر از �یل کوچکتر. به آنها می گوید بروید
چوب بیاورید. آنها می روند جنگل.چوب می آورند.پیرمرد می گوید :یکی اش را
بشکنید.می شکنند. دوتایش را بشکنید. می شکنند.سه تایش را چهارتا و پنج تایش را می شکنند.
شش تا که می شود نمی شکنند. نمی توانند بشکنند. پیرمرد می گوید:
Ø§ØªØØ§Ø¯ همین است.بعدش هم قبض را Ù…ÛŒ گیرد وآخرین Ù†Ù�سشرا ØÙˆØ§Ù„Ù‡ Ù…ÛŒ دهد Ùˆ تمام Ù…ÛŒ کند ومی رود Ùˆ Ø±Ø§ØØª Ù…ÛŒ شود.
............
............
هزار سال بعد از آن روز,یعنی همین دیروز,پیرمرد هزار ساله یی می خواست بمیرد.
معمولا وقت مرگ پدران , پسران را جمع می کنند و چیزهایی می گویند:
بدهی ها, بستان ها,سیاست ها,جنگها ,روزنامه ها, ØØ²Ø¨ ها,آبجی ها ,سکه ها
گاوها, و اگر داشته باشند سری, رازی, گنجی, چیزی.پیرمرد ده تا پسر داشته.
از �یل بزرگتر از زنبور کوچکتر.همه قلچماق,گنده,سبیل از بنا گوش در ر�ته.
چشم نزنی مثل کرگدن.چهل تا ØªÙ…Ø³Ø§Ø Ø±Ø§ ØØ±ÛŒÙ� بودند هر کدامشان.
پسران سینه ستبر هیچ کدام قصه آن پیرمرد هزار سال پیش را نشنیده بودند.
پیرمرد Ú¯Ù�ت: بگذار وقت مرگ Ù†ØµÛŒØØªÛŒ بکنم اینها راکنار بستر پدر Ú©Ù‡
آخرین ن�سها را می کشید موبایل ها به صدا در می آمد و تک تک آنها
با گ�تن تکه کلامی, تعلق خاطری ابراز می کردند.
Ø·ØØ§Ù„تم.
اشک اول و لویی شانزدهمتم.
جوراب پاره تم.
لردتم.
دروا کنتم.
شیر بی یال و دمتم.
آخرین قطره آب دوش ØÙ…ومتم.
پیرمرد آخرین ن�سها رو می کشید. گ�ت چوب بیاورید پسرها گ�تند از کجا بیاوریم؟
پیرمرد گ�ت چوب بیاورید. پسرها گ�تند توی این ق�س های سیمانی چوب پیدا
نمی شود Ú©Ù‡. پیرمرد Ú¯Ù�ت چوب بیاورید.پیرمرد با مصیبت ØØ±Ù� میزد.
وقتی می خواست بگوید چوب بیاورید هشتادو سه ساعت و بیست و سه دقیقه طول می کشید.
دهانش ک� کرده بود. سیاهی چشمانش دیده نمی شد. پسرها گ�تند نمی شود جای چوب
تیرآهن بیاوریم؟ پیرمرد گ�ت: چ و ب ب ی اوریییییییییییییید.
پسرها موبایل هایشان را خاموش کردند,تا مشورت کنند که چوب را
از کجا بیاورند. یکی شان خیلی عقل داشت گ�ت می رویم از همسایه ها
هر کسی دسته بیل داشت می گیریم می آوریم. ببینیم وقت جان دادن چه از جان ما می خواهد.
پسرها راه اÙ�تادند توی Ù…ØÙ„Ù‡. بیس تا دسته بیل جمع کردند. آوردند.
پیرمرد به پسر اولی گ�ت:این چوب را بشکن. پسره یک دسته بیل را برداشت و شترق
مثل آب خوردن شکست.پسر دومی دوتا دسته بیل با یک ضربه شکست.
پیرمرد به پسر سومی نگاه کرد و گ�ت: سه تا !
با یک ضربه آرام یواشکی هر سه تایش را یکجا از وسط شکست.
پیرمرد به چهارمی نگاه کرد. چهارتا دسته بیل.پنجمی5 تا !هشتمی 8 تا !
به ردی� دهمی ده تا !!!
پیرمرد هی می خواست هر چه زود تر قبض را بدهد و برود.
ولی دید دهمی هم ده تا دسته بیل را یکجا شکست.اشاره کرد که از نو. اولی یازده تا را
شکست. بعد به ردی� شکستند و شکستند تا اینکه دهمی بیس تا دسته بیل را
به یک ضربه شکست. دسته بیلهای شکسته جلوی چشم پیرمرد بود.
هی می خواست زودتر بمیردولی نمی شد.
آخرش همه را بالای سرش جمع کرد و گ�ت:
ØÛŒÙ� Ú©Ù‡"Ø® ÛŒ Ù„ ÛŒ Ø® ر ÛŒ د" Ùˆ گرنه Ù…ÛŒ خواستم Ù†ØµÛŒØØªØªØ§Ù† کنم!!!!!!
afsoon
سلام سلام سلاااااااااااااااااام
چهار روز پیش یه مطلب دادم شهرزاد واسه من تایپ کنه ,تایپ که نکرده هیچ ,گمش هم کرده هر جا رو گشتم پیداش نکردم):
ØØ§Ù„ا هر وقت پیداش کردم میام Ù…ÛŒ نویسمش .
خوش باشید
afsoon